باز هم شب شد و تنهایی و دیدار سکوت
خیمه زد کنج دلم سایه ی دوار سکوت
روبرو عکس تو در قاب نگاهم پیداست
اشک در دیده و دل خسته ز تکرار سکوت
لحظه ی رفتن تو لحظه تنهایی من
لحظه ها باز غریبانه گرفتار سکوت
حرفهای دل ما گرچه صمیمانه نوشت
شاعری غمزده بر سایه ی دیوار سکوت…
آمد و قلب مرا دزدید و رفت
بی قراری های من را دید و رفت
او گمان می کرد من دیوانه ام
بر من و احساس من خندید و رفت
غنچه های عشق را از خاک جان
با تمام بی وفایی چید و رفت
دل به او بستم ولی افسوس،او
حال و روزم را کمی فهمید و رفت
باورم شد رفتنش اما عجیب
بعد از او ایمان من لرزید و رفت
خواستم برگردم و عاشق شوم
عشق هم دیگر زمن ترسید و رفت…
من از اشکی که می ریزد زچشم یار می ترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم
رها کن صحبت یعقوب و دوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم
همه گویند این جمعه بیا! اما ، درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار می ترسم
تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که منصب می شود انکار می ترسم
(شعر از جعفر شاهی)
این شبها
از درد نوشتن لذتی دارد بس شیرین
به دور از هیاهوی این مردمان
احساسم
این تنها قدیس زمین
تارو پود شب هایم میشود
وبا همه ی عظمت نهفته در خود
سر بر شانه های من میگذارد
و این تهمت بودنم را
چه زیبا پس میزند.....
میان این تاریکی ها محو شدهام
آن قدر تاریک
که شب با همه ی تاریک اش به زانو درامده است....
.: Weblog Themes By Pichak :.